۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

مناجات یه ذره با خدا



روزي از روزها براي تماشاي طلوع خورشيد زودتر از معمول از خواب بيدار شدم.
زيبايي آفرينش خداوند خارج از دايره توصيف بود،همانطور كه نگاه مي‌كردم خدا را به خاطر آفرينش اين همه زيبايي مي‌ستودم.
ناگهان در آن حال حضور پروردگار را در قلبم احساس كردم .
از من پرسيد ؟«دلباخته ام هستي»
پاسخ دادم : بلي توصاحب اختيار من هستي.
سپس پرسيد : «اگر نقص عضو داشتي باز دلباخته ام مي شدي؟
از اين سئوال مبهوت شدم . نگاهي به دستها پاها و ساير اندام هاي بدنم انداختم و حسرت خوردم كه اگر اين اعضاء را نداشتم بسياري از كارها را نمي توانستم انجام دهم .
پاسخ دادم : خدايا درآن حال وضعيت دشواري داشتم اما همچنان دلباخته ات مي شدم
دوباره خدا سئوال كرد:«اگر نابينا بودي باز پديده هاي مرا ستايش مي كردي؟»
چگونه مي توانستم چيزي را بدون ديدن تحسين كنم؟!ناگهان به ياد هزاران نابينايي افتادم كه در سرتاسر جهان خدا را دوست دارند و مخلوقاتش را تحسين مي كنند.
سپس به خدا گفتم : تصورش برايم دشوار است اما همچنان دلباخته ات مي شدم
خدا پرسيد: «اگر ناشنوا بودي آيا باز هم به كلامم گوش مي سپردي؟»
(چگونه مي توانستم ناشنوا باشم و سخن ها را بشنوم؟!در يافتم كه شنيدن كلام حق الزاماً با گوش جسم نيست بلكه با گوش جان صورت مي پذيرد)
پاسخ گفتم : بسيار دشوار بود اما همچنان به كلام تو گوش مي سپردم ،
سپس خدا سئوال كرد :«اگر قدرت حرف زدن نداشتی باز ذكر مرا بر زبان جاري مي ساختي؟
....................
............
.....