۱۳۸۷ آذر ۲۱, پنجشنبه

دستانی جدا از هم...


ماه در اوج آسمان مي رود
وما در گوشه اي از شب
همچنان به گفتگوي دست ها
گوش فرا داده ايم و ساكتيم.
و در چشم هاي هم, يكديگر را مي خوانيم.
و در چشم هاي هم , يكديگر را مي بخشيم.
و من همه ي دنيا را در چشم هاي او مي بينم.
و او همه ي دنيا را در چشم هاي من مي بيند.
و ما در چشم هاي هم ساكتيم.
و در چشم هاي هم مي شنويم.
و در چشم هاي هم يكديگر را مي شناسيم,
يمديگر را مي بينيم.
و چشم در چشم هم
و گوش به زمزمه ي لطيف
و مهربان دست ها خاموشيم.
و ماه در اوج آسمان مي رود.

۱۳۸۷ آذر ۱۴, پنجشنبه

با تو...بی تو....



باتو،همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
باتو،آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو،کوه ها حامیان وفادارخاندان من اند
باتو،زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خوابان
دابر،حریری است که برگاهواره ی من کشیده اند
وطناب گاهواره ام را مادرم،که در پس این کوه هاهمسایه ی ماست در دست خویش دارد
باتو،دریا با من مهربا نی می کند
باتو، سپیده ی هرصبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو،نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو،من با بهار می رویم
باتو،من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو،من درشیره ی هر نبات میجوشم
باتو،من در هر شکوفه می شکفم
باتو،من درمن طلوع لبخند میزنم،درهر تندر فریاد شوق میکشم،درحلقوم مرغان عاشق می خوانم در
غلغل چشمه ها می خندم،درنای جویباران زمزمه می کنم
باتو،من در روح طبیعت پنهانم
باتو،من بودن را،زندگی را،شوق را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،
غرقه ی فریاد و خروش وجمعیتم،درختان برادران من اند
و پرندگان خواهران من اند وگلها کودکان من اند و اندام هر صخره مردی از خویشان من است
و نسیم قاصدان بشارت گوی من اند وبوی باران،بوی پونه،بوی خاک،شاخه ها ی شسته،
باران خورده،پاک،همه خوش ترین یادهای من،شیرین ترین یادگارهای من اند....
بی تو،من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو،رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو،آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو،کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو،زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
ابر،کفن سپیدی است که بر گور خاکی من گسترده اند
وطناب گهواره ام را از دست مادرم ربوده اند و بر گردنم افکنده اند
بی تو،دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو،پرندگان این سرزمین،سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو،سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو،نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو،من با بهار می میرم
بی تو،من در عطر یاس ها می گریم
بی تو،من در شیره ی هر نبات رنج هنوز بودن را
و جراحت روزهایی را که همچنان زنده خواهم ماند لمس می کنم.
بی تو،من با هر برگ پائیزی می افتم.
بی تو،من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو،من زندگی را،شوق را،بودن را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی رااز یاد می برم
بی تو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،
درتنهایی این بی کسی،نگهبان سکوتم،حاجب درگه نومیدی،راهب معبد خاموشی،
سالک راه فراموشی ها،باغ پژمرده ی پامال زمستانم.
درختان هر کدام خاطره ی رنجی،شبح هر صخره،ابلیسی،دیوی،غولی،گنگ وپرکینه فروخفته،
کمین کرده مرا بر سر راه،باران زمزمه ی گریه در دل من،بوی پونه،پیک
و پیغامی نه برای دل من،بوی خاک،تکرار دعوتی برای خفتن من،
شاخه های غبار گرفته،باد خزانی خورده،پوک،
همه تلخ ترین یادهای من،تلخ ترین یادگارهای من اند.
« دکتر علی شریعتی »

۱۳۸۷ تیر ۱۰, دوشنبه

مهدی جان جهان در انتظار توست, بیا آقا



مست عشقم،
مست یارم،
مست دوست مست معشوقی که عالم مست اوست
یا صاحب الزمان ادرکنی

آقا بیا تا زندگی معنا بگیرد

شاید دعای مادرت زهرا بگیرد
آقا بیا تا با ظهور چشم هایتاین چشم های ما کمی تقوا بگیرد


---سلامتی و تعجیل در فرجش صلوات---


مهدی جان!
صبح بی تو ، رنگ بعدازظهر یک آدینه داردبی تو حتی مهربانی حالتی از کینه دارد
پشت ابر خودبینی های ما، امام زمان نشسته است.


پر از عطشم،
مرا تو دریایی کن
سرشار از احساس و تماشایی کن
هر چند که ما بدیم و پیمان شکنیم
ای خوب بیا دوباره آقایی کن


تمام مشکل بشر این است که خیال می کند:
ظهور یکی از راههای نجاتش است!
.
.
.
.

و حال آنکه:ظهور "تنها راه نجات" است.



این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
مولا خلاصه عرض کنم دوست دارمت
دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲, دوشنبه

مناجات یه ذره با خدا



روزي از روزها براي تماشاي طلوع خورشيد زودتر از معمول از خواب بيدار شدم.
زيبايي آفرينش خداوند خارج از دايره توصيف بود،همانطور كه نگاه مي‌كردم خدا را به خاطر آفرينش اين همه زيبايي مي‌ستودم.
ناگهان در آن حال حضور پروردگار را در قلبم احساس كردم .
از من پرسيد ؟«دلباخته ام هستي»
پاسخ دادم : بلي توصاحب اختيار من هستي.
سپس پرسيد : «اگر نقص عضو داشتي باز دلباخته ام مي شدي؟
از اين سئوال مبهوت شدم . نگاهي به دستها پاها و ساير اندام هاي بدنم انداختم و حسرت خوردم كه اگر اين اعضاء را نداشتم بسياري از كارها را نمي توانستم انجام دهم .
پاسخ دادم : خدايا درآن حال وضعيت دشواري داشتم اما همچنان دلباخته ات مي شدم
دوباره خدا سئوال كرد:«اگر نابينا بودي باز پديده هاي مرا ستايش مي كردي؟»
چگونه مي توانستم چيزي را بدون ديدن تحسين كنم؟!ناگهان به ياد هزاران نابينايي افتادم كه در سرتاسر جهان خدا را دوست دارند و مخلوقاتش را تحسين مي كنند.
سپس به خدا گفتم : تصورش برايم دشوار است اما همچنان دلباخته ات مي شدم
خدا پرسيد: «اگر ناشنوا بودي آيا باز هم به كلامم گوش مي سپردي؟»
(چگونه مي توانستم ناشنوا باشم و سخن ها را بشنوم؟!در يافتم كه شنيدن كلام حق الزاماً با گوش جسم نيست بلكه با گوش جان صورت مي پذيرد)
پاسخ گفتم : بسيار دشوار بود اما همچنان به كلام تو گوش مي سپردم ،
سپس خدا سئوال كرد :«اگر قدرت حرف زدن نداشتی باز ذكر مرا بر زبان جاري مي ساختي؟
....................
............
.....